لبخند ماه



سال دوم راهنمایی را در یکی از شهرهای جنوبی ایران گذراندم. دو سالی بود به دلیل ماموریت کاری پدرم ساکن آن شهر شده بودیم. همسایه ای داشتیم که خاله ناهید صدایش میکردیم. میان سال بود.  پسری داشت به نام پاشا و همسن خواهر وسطی ام. پاشا برای رفع اشکالات درسی اش پیش من میامد. اهل درس نبود ولی به شدت علاقمند شطرنج بود. شطرنج را او یادمان داد و ساعتها نوبتی با او مسابقه می دادیم و هر بار می باختیم!

ماموریت پدر که تمام شد و به تهران آمدیم دیگر نه از خاله خبر داشتیم و نه از پاشا 

 امروز انم سری به گذشته زدیم. به بیست سال پیش و به طور اتفاقی نام پاشا را در اینستا سرچ کردیم و صفحه اش را یافتیم. سرآشپز یک رستوران در قلب تهران است. دختری دارد چهارساله. چیزی عنوان نکردیم. قرار است  یک روز ناهار برای دیدنش و خوردن غذاهای جنوبی رستورانش برویم. نمیدانم ما را به یاد خواهد آورد؟!  آیا خاله ناهیدمان هنوز زنده است؟!

 

 






خواهرم چندین سال است که عروس همدانی هاست. برای کاری بدون همسر آمده بود تهران و قرار بود تا آخر هفته مهمان خانه ی پدری باشد. کار اداری اش که زودتر از موعد تمام شد تصمیم به برگشت گرفت و به همسرش خبر نداد تا سورپرایزش کند. همان روز هم شوهر خواهر تصمیم میگیرد بی آنکه به خواهر بگوید تهران بیاید و آخر هفته در کنار هم باشند به صفا و خوشی

خواهر رفت رسید همدان و  شوهر خواهر وقتی رسید تهران فهمید که چه شده است. بنده خدا  عرق تنش خشک نشده دوباره برگشت همدان.


+ تا شما باشین از این سورپرایزها برای هم نداشته باشین






یک کاغذِ پشت و رو و این همه حرف! در پس هر واژه‌ای، انبوهی از اندوه و شادی نهفته است، که هر دو حاصل عشقند. کاغذ را که روی میز رها می‌کنم خودش تا می‌خورد و به همان حالت ناگشوده برمی‌گردد. چقدر کهنه‌اند این تاخوردگی‌ها! درست مثل زخمهایی که من از آن عشق نافرجام خوردم. گرچه سعی می‌کرد کاغذ روشن برای نوشتن انتخاب کند اما این کاغذ به مرور سالیان سیاه و کدر شده است. اما هنوز زیباست. ترکیب این سیاهی با آبی جوهر هنوز زیباست. 

پاکت را توی کیفم می‌گذارم. با کتابدار خداحافظی می‌کنم و به راه می‌افتم. در خیابان اردیبهشت، همان خیابانی که به دبیرستان دخترانه ختم می‌شود قدم می‌گذارم. چقدر این روزها سوت و کور است این خیابان! هیچ اثری از آن همه شلوغی و شور و شوق به چشم نمی‌خورد. هر از گاه عابری هم اگر بگذرد آن قدر خسته و بی‌رمق به نظر می‌آید که انگار همگی در سکوت من در سوگ آن عشق نافرجام شریکند. چنارهای کنار خیابان تنومندتر شده‌اند اما اثری از گل‌های سرخی که لابلای آنها می‌کاشتند نیست؛ لابد سایه درختها دیگر مجالی به گل‌ها برای دیدار خورشید نمی‌دهد. با گلبرگی از همان گل‌ها بود که اولین نامه را آراستم. قاصدک گفت: چرا قرمز؟ نکند همین اول کار می‌خواهی کار دست خودت بدهی؟ گفتم: کار که دست دلم داده‌ام، گل گل است دیگر سفید و سرخ ندارد.

 هنوز هم واژه واژه و جمله جمله‌ی اولین نامه را به خاطر دارم. چقدر خودم را به چالش کشیدم تا دست به قلم بردم. بیشتر از یک سال آن عشق را در دلم پنهان کردم و گاه حتی انکار. نمی‌خواستم بپذیرم که عاشق شده‌ام. فقط در درونم تحسینش می‌کردم و بسنده کرده بودم به همین. نه بیشتر. تا آن روز که فهمیدم عاشقش شده‌ام و چاره‌ای نداشتم جز اظهار این عشق، آن هم با قلم، همان چیزی که شهره‌ی آن بودم. مگر نه این که تمام نامه‌های عاشقانه دوستانم به دختران دبیرستانی را من می‌نوشتم! حالا که قرعه به نام خودم افتاده بود چرا ننویسم؟ ولی تردید داشتم. اینکه مبادا اگر اظهار عشق کنم پاسخی بدهد که سرخورده و سرگشته شعله این عشق در دلم خاموش شود و پیش از آنکه معشوق را بیابم از دستش بدهم؟ اگر نگویم که دوستش دارم بهتر است.


ادامه دارد.


+ مصطفی نادری


تولد هر یک از اعضای یاران جان که نزدیک باشد بهانه ای است برای یک دورهمی ساده و صمیمی‌. تولد اعظم سادات بود و قرار برنامه ی کیک خوران و عصرانه را گذاشتیم پارک جهان نما در اتوبان کرج.

نه_به_پلاستیک شعار این دورهمی امان بود و سعی کردیم کمتر از ظروف یک بار مصرف استفاده کنیم و دوستان هر یک پیش دستی و لیوان و قاشق و چنگال شخصی خود را آورده بودند.

کار فرهنگی دیگری که صورت گرفت اهدای کتاب از سوی اعظم سادات به بچه ها بود و کلی کیف کردند.


+ "یاران جان" یک گروه ده نفره از همکاران منطقه ی سابقم است که قدمت دوستی امان بیست ساله است.




درس امروزم الهه ی ناز بود از کتاب"  تار و ترانه " استاد یمین غفاری. 


هنگامی که استاد میثم عنوانش کرد گفتم عالیست! بهتر از این نمیشود. ضبط موبایل را روشن کردم و  به نت جلوی رویم خیره شدم. استاد شروع به نواختن کرد و با اولین زخمه ها بر سیم های بی جان تار، به یکبار روحم جان گرفت. 


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز.


 شدم همان دختر بیست ساله ی عاشق که بارها و بارها این ترانه را با صدای مرحوم بنان در نوار کاستی که به امانت گرفته بود گوش کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت. 


ناز تو بیش از این بهر چیست


حواسم اصلا به دستان استاد که روی دسته ساز و سیم های سفید و بم به آرامی و هنرمندانه جابجا می شد نبود. برای توضیحاتی که در خصوص تریل می داد فقط سر تکان می دادم.


این همه بی وفایی ندارد ثمر.


 مضرابهای ریزش را میشنیدم ولی همچنان غرق بودم در حس و حال گذشته ای که  تاب دیدن عاشقی ام را نداشت و بی رحمانه با من جنگید.

می کنم دست یاری به سویت دراز.  


جای نتها را گم کردم. چشمانم بی هدف روی برگه بالا و پایین میرفت. فایده ای نداشت.  من در لابلای خاطرات گذشته جا مانده بودم. 


تو الهه ی نازی در بزمم بنشین.


چقدر آن لحظات دوست داشتم  باری دیگر کنارش بنشینم و این ترانه را با سازش برایم بنوازد و مرا غرق لذتی کند که هیچوقت بعد از آن تجربه اش نکردم. 


من تو را وفادارم.


قطعه به انتها رسید و استاد میثم هیچگاه نخواهد فهمید در این مدت کوتاه چه بر من گذشت!




+ از نوشته های قدیمی ام


 

 

مرگ دیوانه

 

"مرگ دیوانه" نام نمایشی است از" کمرون کلیتگارد" به ترجمه و  کارگردانی "کمال عبدی" که از ۲۰مرداد تا ۵ شهریور ۹۸ راس ساعت ۱۹ در خانه نمایش" مهرگان" واقع در خیابان خارک به روی صحنه می رود.

 

طراح صحنه و لباس این نمایش" رز" و  دستیار نور این نمایش" الهه " است که سه سال پیش شاگرد دبیرستانم بودند و اکنون دانشجوی هنر و مهندسی هستند.

 

برای دیدن نمایششان خواهم رفت. 

 

+ از هنر حمایت کنیم. به تیوال سری بزنید

 


بی تو حتی یک ستاره در شبم سو سو نزد

بعد تو تنها شدم در غربت شبهای تار

 

 

نامه ها/ وحید تاج

آهنگساز استاد آزاد میرزاپور


سال دوم راهنمایی را در یکی از شهرهای جنوبی ایران گذراندم. دو سالی بود به دلیل ماموریت کاری پدرم ساکن آن شهر شده بودیم. همسایه ای داشتیم که خاله ناهید صدایش میکردیم. میانسال بود.  پسری داشت به نام پاشا و همسن خواهر وسطی ام. پاشا برای رفع اشکالات درسی اش پیش من میامد. اهل درس نبود ولی به شدت علاقمند شطرنج بود. شطرنج را او یادمان داد و ساعتها نوبتی با او مسابقه می دادیم و هر بار می باختیم!

ماموریت پدر که تمام شد و به تهران آمدیم دیگر نه از خاله خبر داشتیم و نه از پاشا 

 امروز انم سری به گذشته زدیم. به بیست و هفت سال پیش و به طور اتفاقی نام پاشا را در اینستا سرچ کردیم و صفحه اش را یافتیم. سرآشپز یک رستوران در قلب تهران است. دختری دارد چهارساله. چیزی عنوان نکردیم. قرار است  یک روز ناهار برای دیدنش و خوردن غذاهای جنوبی رستورانش برویم. نمیدانم ما را به یاد خواهد آورد؟!  آیا خاله ناهیدمان هنوز زنده است؟!

 

 


سر من دعواست مدیر سال گذشته ام نمیزاره برم. مدیر امسالم که به دلیل نزدیکی مدرسه به محل ستم از طرف اداره بهش معرفی شدم هم کوتاه نمیاد.

این وسط اداره ای ها از جانب من هم به مدیر پارسالم دروغ گفتند که فلانی گفته هر جا منو بفرستین میرم الا آوینی!!

بلبشویی شده ها


تازه واردم در بیان ولی نه در وب نویسی. از سال ۸۷ شروع کردم با وبی در بلاگفا و در عرصه ی ریاضی که رخدادهای مدرسه امان را ثبت میکردیم با جمعی از همکاران. در کنارش وب شخصی ام را به راه انداختم تا سال ۹۴ که سرور بلاگفا دچار مشکل شد و پستهای چند ساله ام را گرفت و پس نداد با حالتی قهر به بلاگ اسکای مهاجرت کردم و ۴ سالی هم در بلاگ اسکای قلم زدم. از همه چیز. مادرانه هایم که شیطنتهای وروجکهایم را روایت میکرد. داستان پاییزان که راوی عشق نافرجام بود. داستان رها که رها نمیشدم و رهایم نمیکرد. داستان پیرمرد و دلمردگی هایم. مهراز و همراز و کرشمه که نوای دلنشینشان همراهم بود. همه را نگاشتم و ثبت کردم.

در این فضای ترسناک مجازی دوستانی یافتم باصفا و صمیمی که عاشقانه دوستشان دارم و همیشه کنارم‌ بوده اند تا به امروز. برخی را از نزدیک دیده ام. بعضی را تلفنی حرف زده ام. عده ای را در اینستاگرام دنبال میکنم و با همه اشان در تلگرام درارتباطم.

اسامی اشان را ذکر میکنم و امیدوارم کسی از قلم نیفتد

ادامه مطلب را بخوانید

ادامه مطلب


 

 

این پست تقدیم میشود به محیای جان

به امید روزیکه با هم بریم کنسرتش


 

 

 

عیدتون مبارک

 

نوعید بابا بزرگمه. برای شادی روح بابا بزرگم و همه ی درگذشتگان فاتحه ای بخونید


چند سال پیش تو بلاگفا تجربه اش کردم. حس خوبی داشت. پروفایل را که باز میکردی میخوردی به یک لیست بلند بالا از علاقمندی هام. دوست دارم اینجا همون رو پیاده کنم. لیست به مرور کامل میشه. هر چی که تو ذهنم بیاد از همه چی مکتوب میشه. دوست داشتین شما هم امتحان کنید


 

قلم را که روی کاغذ لغزاندم، واژه‌ها سرازیر شدند و هر یکی از پس دیگری حامل پیامی، پیامی در نهان و پیامی در آشکار.
اولین نامه را یک‌باره نوشتم. هیچ کاغذی مچاله نشد، هیچ عبارت و واژه‌ای زیر قلم‌خوردگی‌ها پنهان نشد. و حتی هیچ دودلی و تردیدی در نگارش جمله‌ها دخیل نبود. شاید این نامه را در آن مدت که دل باخته بودم، بارها و بارها در ذهن و ضمیرم نگاشته و واژه‌هایش را انباشته بودم. و حالا فقط یک تلنگر کافی بود تا به روی کاغذ انتقال یابند. 

"سلام
روزها و هفته‌های زیادی است که در ذهن آشفته‌ام با شما در ارتباط و اختلاطم. از نگاهتان حرفی خوانده‌ام که اشاره‌ای بوده است برای نگارش این کاغذ. اگر ناآشنا سخن می‌گویم و به قولی لفظ قلم می‌نویسم تنها به این علت است که به قلم احترام زیادی قائلم و تکلیفش را از گفتارهای سست امروزی جدا می‌دانم. اگر  جایی از سخنانم به جای "شما" "تو" نوشتم به پای پرروئی و بی‌ادبی‌ام نگذار که من همانگونه که گفتم ایام بسیاری است که در ذهن و ضمیرم با شما سخن می‌گویم و به شما نزدیکتر از آنم که تصورش کنید. 
از همان روز شروع می‌کنم، ۲۱ آذر؛ آن روز اولین احساسم به شما در من شکل گرفت. احساس غریبی بود، اولین بار بود که چنین حسی داشتم. در دلم تحسینتان کردم. اما آن نگاهتان که از پشت عینک فراتر رفت و در من نگریست در حالی که چند دانه جامانده از تکه‌های چیپس را به من تعارف می‌کردید، بسیار آشنا بود. انگار سالها بود که آن نگاه را می‌شناختم! و آن سئوال که آیا رعنا دختر همکلاسی شما با من نسبتی دارد یا نه! همه و همه را بارها و بارها در این ایام مرور کرده‌ام.
و آن خداحافظی، هنگامی که به مقصد رسیدیم و شما زودتر از همه از مینی‌بوس پیاده شدید، مثل این بود که روح مرا از من ستانده و با خود بردید. دوستانم می‌گفتند، کجایی صدرا؟ حواست کجاست؟ و من تمام هوش و حواسم با شما رفته بود. آن مینی‌بوس و مسافرانش به مقصد رسیدند اما من در مبدا دیگری از عشق و محبت قرار گرفتم که امروز اولین قدم را برای رسیدن به مقصد برداشته‌ام.
این روزها احساس بسیار زیبایی دارم. انگار که دوباره از مادر متولد شده‌ام. با تمام اجزا و ارکان طبیعت احساس خویشی و نزدیکی می‌کنم. باد با من مهربانتر شده است، خاک نرم‌تر و آب گواراتر و شفاف‌تر. به راستی که فقط عاشقی می‌تواند چنین احساس لطیف و بکری به آدم بدهد. و چقدر خوشحالم که آغاز عاشقی من و ابراز عشقم به معشوق با بهار مقارن شده است، بوی این روزهای زیبا را مادام که این عشق ماندگار است در مشام احساس خواهم کرد.
پاسخم را هر چه باشد بنویسید و بسپارید به قاصدک؛ حتی اگر دشنام و ناسزا در برابر این جسارت و بی‌ادبی باشد."

نامه را به قاصدک‌ها سپردم تا به دستش برسانند.

 

+ ادامه دارد.

 

مصطفی نادری


مدیر جان پارسال زنگ زد و گفت چرا جلسه ی آشنایی اولیای دانش آموزان پایه ی دهم با دبیران نیامدی؟!

گفتم اداره بودم و درگیر ثبت نام مدرسه ی پسرم.

گفت برای سال بعد چه میکنی؟

با احترام گفتم به دلیل نزدیکی به محل ستم مدرسه ی دوم را میروم. 

گفت محض اطلاع بگویم که خروجی ات را نمیدهم!

و تلفن را قطع کرد.

 

+ آخه این چه مدل دوست داشتن یه نیروی خوبه؟!


با بهار و مهربان همسر خرید رفته بودیم امیرعباس تو خونه بود مرتب زنگ میزد و میگفت کی میایین براتون سورپرایز دارم. فکر میکنید سورپرایزی که برامون داشت چی بود؟

 

ممنون از دوستانی که در این پست مشارکت داشتند. محیا بانو درست حدس زدند‌ امیرعباس ظرفهای ناهارمان را شسته بود و مرا سورپرایز کرده بود

کلیپی از فرزاد فرخ تقدیم به لبخند ماهی ها مخصوصا محیای جان

 

 


 

 

پیش درآمد بیات اصفهان از مرتضی نی داوود

(هزاردستان خودمان)

اجرا : صهبا مطلبی 

 

حجم اصلی این اجرا ۷۰ مگ بود که حجمش رو ۱۸ مگ کردم تا اینجا بشه اپلودش کرد. کیفیت فایل به این دلیل پایین است. اگر فایل اصلی اش را خواستید در خدمتم


سوالی از ریاضیات گسسته را دیشب دوستم مطرح کرد و منتظر جواب ماند.

" به چند طریق ۳ دکتر و ۴ مهندس و ۳ معلم میتوانند در دو ردیف پنج تایی بایستند طوری که دکتر ها در ردیف جلو و معلمین در ردیف عقب بایستند"

جوابی برایش نوشتم و برای اطمینان از جواب  از دو استاد ریاضی هم پرسیدم. یکی اشان نوشت من جواب نمیدم‌. تعجب کردم. پرسیدم چرا؟ گفت آخه معلمین چرا باید در ردیف عقب باشند؟!

 

+ جواب شما چیست؟


برای منطقه ی ستی امان فرم انتقالی پر کردم ولی اداره موافقت نکرد و از مسئول مقطعمان جناب خ خواستم حداقل مدرسه ی سال بعدم را نزدیکتر ابلاغ دهد و انصافا این کار را انجام داد. رفت و آمد مدرسه ای امیرعباس با من است و می بایست مدرسه ای بنویسمش که راحت با هم برویم و بیاییم. مدرسه ی مورد نظر هیات امنایی است و شرایط ورودی سختی دارد. چون در محدوده ی آن مدرسه ست نداریم از اداره پیگیر ثبت نام شدم. در واحد ارزیابی عملکرد خانمی سردفتر است به او جریان را گفتم و از او خواستم فرم مدارس خاص را به من بدهد. ممانعت کرد و گفت مهلتش تمام شده و باید تا نیمه ی مرداد صبر کنی. از من اصرار و از او انکار. شرایط را برایش گفتم ولی گوشش بدهکار نبود. سراغ جناب خ رفتم که در جریان مساله ی انتقالی من بود. او بلافاصله سفارش مرا به جناب ظ (مسئول واحد ارزیابی عملکرد) کرد و من مستقیم برای صحبت با جناب ظ به ان واحد رفتم و پس از شنیدن صحبتهایم گفت درخواستت را بنویس و با حکم ضمیمه کن و بده خانم ص(سردفتر جناب ظ) چنین کردم و خانم ص گفت نیمه های مرداد زنگ بزن. خیالم آسوده بود که کار تمام شده است. اول این هفته زنگ زدم و خانم ص گفت اصلا فرم پر کرده بودی؟! بعد که با توضیح من متوجه شد فرم درخواست رو تحویل خودش دادم گفت امتیازت نرسیده!

بلافاصله رفتم اداره و پیگیر امتیازم شده و متوجه شدم که اصلا خانم ص فرم درخواست مرا به کمیسیون نداده. به قدری از دستش عصبانی بودم که مستقیم گلایه اش را به اقای ظ کردم و آقای ظ خودش فرم مجدد درخواست مدارس خاص را داد و قول داد شخصا پیگیری کند‌. موقع خروج از دفتر آقای ظ رو به خانم ص کردم و گفتم لطفا این بار سنگ نینداز!!

 

 

+ مانده ام چرا بعضی ها اینقدر بدجنسند!


 

 

آلبوم آبان به خوانندگی زکریا یوسفی و اهنگسازی استاد عیسی

 

به زودی.


طی یک عملیات انتحاری، موبایل امیرعباس از وی گرفته شد و به درون کمد قفل دار منتقل شد. از بس که شورش را درآورده بود. از ساعاتی پیش ایشان مهربانتر شده اند. ظرفهای شام را جمع کرده اند. مدام قربان صدقه ی من میروند و مرا میبوسند. چای برایمان ریخته اند و در حرکتی بسیار نادر برای خواهرش کتاب داستان می خوانند. خانه بسیار امن و آرام است و از جیغهای متوالی و صداهای عجیب غریب که حین بازی موبایلی از امیرعباس شنیده می شود خبری نیست. چقدر زندگی شیرین است

+ ناگفته نماند که یک ساعت تمام در فراق موبایلش هم گریسته است.


 

عالیم قاسم اف


 

قلم را که روی کاغذ لغزاندم، واژه‌ها سرازیر شدند و هر یکی از پس دیگری حامل پیامی، پیامی در نهان و پیامی در آشکار.
اولین نامه را یک‌باره نوشتم. هیچ کاغذی مچاله نشد، هیچ عبارت و واژه‌ای زیر قلم‌خوردگی‌ها پنهان نشد. و حتی هیچ دودلی و تردیدی در نگارش جمله‌ها دخیل نبود. شاید این نامه را در آن مدت که دل باخته بودم، بارها و بارها در ذهن و ضمیرم نگاشته و واژه‌هایش را انباشته بودم. و حالا فقط یک تلنگر کافی بود تا به روی کاغذ انتقال یابند. 

"سلام
روزها و هفته‌های زیادی است که در ذهن آشفته‌ام با شما در ارتباط و اختلاطم. از نگاهتان حرفی خوانده‌ام که اشاره‌ای بوده است برای نگارش این کاغذ. اگر ناآشنا سخن می‌گویم و به قولی لفظ قلم می‌نویسم تنها به این علت است که به قلم احترام زیادی قائلم و تکلیفش را از گفتارهای سست امروزی جدا می‌دانم. اگر  جایی از سخنانم به جای "شما" "تو" نوشتم به پای پرروئی و بی‌ادبی‌ام نگذار که من همانگونه که گفتم ایام بسیاری است که در ذهن و ضمیرم با شما سخن می‌گویم و به شما نزدیکتر از آنم که تصورش کنید. 
از همان روز شروع می‌کنم، ۲۱ آذر؛ آن روز اولین احساسم به شما در من شکل گرفت. احساس غریبی بود، اولین بار بود که چنین حسی داشتم. در دلم تحسینتان کردم. اما آن نگاهتان که از پشت عینک فراتر رفت و در من نگریست در حالی که چند دانه جامانده از تکه‌های چیپس را به من تعارف می‌کردید، بسیار آشنا بود. انگار سالها بود که آن نگاه را می‌شناختم! و آن سئوال که آیا رعنا دختر همکلاسی شما با من نسبتی دارد یا نه! همه و همه را بارها و بارها در این ایام مرور کرده‌ام.
و آن خداحافظی، هنگامی که به مقصد رسیدیم و شما زودتر از همه از مینی‌بوس پیاده شدید، مثل این بود که روح مرا از من ستانده و با خود بردید. دوستانم می‌گفتند، کجایی صدرا؟ حواست کجاست؟ و من تمام هوش و حواسم با شما رفته بود. آن مینی‌بوس و مسافرانش به مقصد رسیدند اما من در مبدا دیگری از عشق و محبت قرار گرفتم که امروز اولین قدم را برای رسیدن به مقصد برداشته‌ام.
این روزها احساس بسیار زیبایی دارم. انگار که دوباره از مادر متولد شده‌ام. با تمام اجزا و ارکان طبیعت احساس خویشی و نزدیکی می‌کنم. باد با من مهربانتر شده است، خاک نرم‌تر و آب گواراتر و شفاف‌تر. به راستی که فقط عاشقی می‌تواند چنین احساس لطیف و بکری به آدم بدهد. و چقدر خوشحالم که آغاز عاشقی من و ابراز عشقم به معشوق با بهار مقارن شده است، بوی این روزهای زیبا را مادام که این عشق ماندگار است در مشام احساس خواهم کرد.
پاسخم را هر چه باشد بنویسید و بسپارید به قاصدک؛ حتی اگر دشنام و ناسزا در برابر این جسارت و بی‌ادبی باشد."

نامه را به قاصدک‌ها سپردم تا به دستش برسانند.

 

+ ادامه دارد.

 

مصطفی نادری


تصورکن : رفته ها؛ برگردن ! 


یکی از قشنگ ترین و در عین حال دلهره آورترین صحنه‌های غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. 

فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیده‌ای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنه‌ای و دلتنگ، گرسنه‌ای و دلتنگ، خسته‌ای و دلتنگ.

 بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفته ها را ببینی که دارند، برمی‌گردند. 

عشق رفته
رفیق رفته
بابای رفته
مامان رفته

اصلن هر رفته‌ای که خیال بازگشت نداشته را ببینی که دارد می‌آید. و یک آن بفهمی که دیگر نه تشنگی مانده و نه دلتنگی، نه گرسنگی مانده و نه دلتنگی نه خستگی مانده و نه دلتنگی.

و عجیب نیست که خود تنهایش، خودِ نه زاده شده و نه زاییده اش، دست هایش را به دور خودش می پیچید و احدیتش را این گونه دلداری می دهد که انا لله و انا الیه راجعون.»؟ که همه رفته‌هایی که از من بوده اند، باز می‌گردند و وعده دیدار نزدیک است؟ که من نه تشنه می شوم و نه گرسنه و نه خسته. ولی دلتنگ. ولی دلتنگ.

این روزهای عجیب-که جای قلب، سنگ در سینه ها می تپد و آغوش ها، خالی از هندسه دلدارند- باید که پیامبری از کوچه ما رد شود و با صدای داوودی اش بانگ سر دهد: به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.» که غدیر نه در گذشته ای دور، که هر روز است. 

عیدتون مبارک! 

 

 

 

 مرتضی برزگر


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها