یک کاغذِ پشت و رو و این همه حرف! در پس هر واژه‌ای، انبوهی از اندوه و شادی نهفته است، که هر دو حاصل عشقند. کاغذ را که روی میز رها می‌کنم خودش تا می‌خورد و به همان حالت ناگشوده برمی‌گردد. چقدر کهنه‌اند این تاخوردگی‌ها! درست مثل زخمهایی که من از آن عشق نافرجام خوردم. گرچه سعی می‌کرد کاغذ روشن برای نوشتن انتخاب کند اما این کاغذ به مرور سالیان سیاه و کدر شده است. اما هنوز زیباست. ترکیب این سیاهی با آبی جوهر هنوز زیباست. 

پاکت را توی کیفم می‌گذارم. با کتابدار خداحافظی می‌کنم و به راه می‌افتم. در خیابان اردیبهشت، همان خیابانی که به دبیرستان دخترانه ختم می‌شود قدم می‌گذارم. چقدر این روزها سوت و کور است این خیابان! هیچ اثری از آن همه شلوغی و شور و شوق به چشم نمی‌خورد. هر از گاه عابری هم اگر بگذرد آن قدر خسته و بی‌رمق به نظر می‌آید که انگار همگی در سکوت من در سوگ آن عشق نافرجام شریکند. چنارهای کنار خیابان تنومندتر شده‌اند اما اثری از گل‌های سرخی که لابلای آنها می‌کاشتند نیست؛ لابد سایه درختها دیگر مجالی به گل‌ها برای دیدار خورشید نمی‌دهد. با گلبرگی از همان گل‌ها بود که اولین نامه را آراستم. قاصدک گفت: چرا قرمز؟ نکند همین اول کار می‌خواهی کار دست خودت بدهی؟ گفتم: کار که دست دلم داده‌ام، گل گل است دیگر سفید و سرخ ندارد.

 هنوز هم واژه واژه و جمله جمله‌ی اولین نامه را به خاطر دارم. چقدر خودم را به چالش کشیدم تا دست به قلم بردم. بیشتر از یک سال آن عشق را در دلم پنهان کردم و گاه حتی انکار. نمی‌خواستم بپذیرم که عاشق شده‌ام. فقط در درونم تحسینش می‌کردم و بسنده کرده بودم به همین. نه بیشتر. تا آن روز که فهمیدم عاشقش شده‌ام و چاره‌ای نداشتم جز اظهار این عشق، آن هم با قلم، همان چیزی که شهره‌ی آن بودم. مگر نه این که تمام نامه‌های عاشقانه دوستانم به دختران دبیرستانی را من می‌نوشتم! حالا که قرعه به نام خودم افتاده بود چرا ننویسم؟ ولی تردید داشتم. اینکه مبادا اگر اظهار عشق کنم پاسخی بدهد که سرخورده و سرگشته شعله این عشق در دلم خاموش شود و پیش از آنکه معشوق را بیابم از دستش بدهم؟ اگر نگویم که دوستش دارم بهتر است.


ادامه دارد.


+ مصطفی نادری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها