درس امروزم الهه ی ناز بود از کتاب"  تار و ترانه " استاد یمین غفاری. 


هنگامی که استاد میثم عنوانش کرد گفتم عالیست! بهتر از این نمیشود. ضبط موبایل را روشن کردم و  به نت جلوی رویم خیره شدم. استاد شروع به نواختن کرد و با اولین زخمه ها بر سیم های بی جان تار، به یکبار روحم جان گرفت. 


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز.


 شدم همان دختر بیست ساله ی عاشق که بارها و بارها این ترانه را با صدای مرحوم بنان در نوار کاستی که به امانت گرفته بود گوش کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت. 


ناز تو بیش از این بهر چیست


حواسم اصلا به دستان استاد که روی دسته ساز و سیم های سفید و بم به آرامی و هنرمندانه جابجا می شد نبود. برای توضیحاتی که در خصوص تریل می داد فقط سر تکان می دادم.


این همه بی وفایی ندارد ثمر.


 مضرابهای ریزش را میشنیدم ولی همچنان غرق بودم در حس و حال گذشته ای که  تاب دیدن عاشقی ام را نداشت و بی رحمانه با من جنگید.

می کنم دست یاری به سویت دراز.  


جای نتها را گم کردم. چشمانم بی هدف روی برگه بالا و پایین میرفت. فایده ای نداشت.  من در لابلای خاطرات گذشته جا مانده بودم. 


تو الهه ی نازی در بزمم بنشین.


چقدر آن لحظات دوست داشتم  باری دیگر کنارش بنشینم و این ترانه را با سازش برایم بنوازد و مرا غرق لذتی کند که هیچوقت بعد از آن تجربه اش نکردم. 


من تو را وفادارم.


قطعه به انتها رسید و استاد میثم هیچگاه نخواهد فهمید در این مدت کوتاه چه بر من گذشت!




+ از نوشته های قدیمی ام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها